مدتهاست به این پذیرش رسیده ام که آن قدر عمر نخواهم کرد که نگران نشناختن آدمهای جدید، نرفتن جاهای دور، نخواندن کتابهای نو، از دست دادن فیلمهای روز و هزاران نداشته و ندیده ها باشم…هروقت فرصتی باشد گریزی به گذشته میزنم، به کتابهای قدیمی که سالهاست دوست داشتم بخوانم، به فیلمهایی که نامشان را شنیده بودم اما قسمت تماشا نبود، به احساسات خاک گرفتهی قدیمی رنگ و بویی میبخشم…راستش روحم جلا پیدا میکند، من اگر دلبستگی،عاطفه، رنگ و نقشی بر زندگی دارم از همان قدیم ها دارم…سالها بود دلم میخواست سریال «
مدار صفر
درجه» را که آن زمانها جسته و گریخته چند قسمتی دیده بودم، با حواس جمع تماشا کنم…هفته قبل شروع کردم و تا نصف شبها نشستم! و چقدر کیف داد…موسیقی، شعر، تاریخ( حتی اگر به تحریف و دستوری)، زیبایی، چهره های طبیعی سالهای گذشته، تهران، پاریس، مجارستان، شیراز، حافظیه، خانه زینت الملک، جادهی تخت جمشید…دیالوگ های قدیمی و آرام، لغات مهجور، و چشمهای زیبا و عاشق…عشقهایی که زیر آوار توطئه های حکومت ها و ادیان به خاک سپرده شدند…و من با صحنه به مرگ رفتن سرگرد فتاحی، بغضم شکست و در تنهایی ظهر این روز خانه، به یاد تمام کسانی که رفتند هق هق گریستم…حتی برای کسانی که نمیشناختم و بی وصال از این جهان رفتند، گریه کردم...با دیدن جادهی تخت جمشید، هجوم خاطره هایم از شیراز، از کودکی تا چندسالی که آنجا زندگی کردم، مرا در بر گرفت…سپیده که سر بزند در این بیشهزار خزان زده شاید گلی برویدشبیه آنچه در بهار بوئیدیم .پس به نام زندگی هرگز نگو هرگز خاله آذر...
ادامه مطلبما را در سایت خاله آذر دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ekhaleazara بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت: 16:45