خاله آذر

ساخت وبلاگ
کم سن و سال بودم، خاطرم نیست کی یادم داد هروقت چیزی گم شد دعای «نادعلی» رو بخون. سریع پیدا میشه! رفتم گشتم دعای ناد علی رو پیدا کردم، دیدم من اگه وقت بذارم وسیله‌ی گم شده رو پیدا کنم، احتمال موفقیتم بیشتره تا اینکه بخوام این دعا رو بخونم، چه برسه حفظش کنم!ولی این «نادعلی» خوندن تو ذهنم حک شد! این طوری شد که وقتی خیلی دارم دنبال یه چیزی می‌گردم و پیدا نمی‌کنم، و به این نتیجه می رسم باید چندلحظه تمرکز کنم، میگم اها! دعای نادعلی رو بخونم. بعد شروع می‌کنم میگم : نادعلیا مظهر العجائب، بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدالله رب العالمین، الرحمن الرحیم… یعنی، نادعلیا رو‌ شروع می‌کنم در کنارش حمد و سوره رو هم ادامه می‌دم! و بدین صورت فاتحه‌ی همه چی رو می‌خونم!حالا مونده به کرم الهی و‌حافظه و چشمان آستیگمات بنده که گمشده پیدا بشه یا نه…! خاله آذر...ادامه مطلب
ما را در سایت خاله آذر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ekhaleazara بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 20:00

شاید اگر بار دیگری به روسیه سفر کنم، جرات کنم و در خیابان یا ایستگاههای تماشایی آن مملکت فریاد بزنم « ایوان ایوانویچ»! دلم می‌خواهد ببینم چندنفر برمی‌گردند! حس می‌کنم معادل ممد ماست! قشنگی‌ش به ایوان ایوانویچ بودنش هست! مثل محمدرضا! یا محمدعلی! همیشه در ادبیات روسی، پای یک ایوان ایوانویچ در میان هست. نقش اصلی هم نباشد، سوار بر درشکه ی سه اسبه، در سرمای ماه دسامبر در اطراف مسکو می‌تازد تا خبری را به واسیلی واسیلوفسکی بدهد! از قضا واسیلی هم در خواب نیمروزی به سر می‌برد و خدمه ایوان ایوانویچ را اندکی در سرسرای منزل معطل نگاه خواهد داشت!!این کتاب سه داستان از آنتوان چخوف داشت. انقدر گرم ولادیمیر و ولادیا بودم، که تعجب کرده بودم از نبود شخصی به نام ایوان ایوانوویچ! که بحمدالله در صفحات پایانی کتاب، رخ نمود!از همین کتاب:« پول هم مثل ودکا انسان را به کارهای عجیبی وامی‌دارد. روزی در شهرمان تاجری زندگی می‌کرد که در بستر مرگ بود. درست قبل از مرگش، او تقاضای عسل کرد، تمام پولها و بلیط‌های برنده بخت آزمایی را با عسل مخلوط کرد و قورت داد تا دست کسی به آن‌ها نرسد. یک‌بار هم که در ایستگاه راه‌آهنی یک گله گاو را معاینه می‌کردم، دلالی زیر قطار رفت و یک پایش قطع شد. ما او را به درمانگاه بردیم. خون از پایش فواره می‌کرد، منظره وحشتناکی بود. ولی فقط تقاضا داشت که پایش را داشته باشد، نگران بیست روبلی بود که در چکمه‌اش قایم کرده بود. گمان کنم ترسیده بود ممکن است از دست‌شان بدهد!»*بوسه، نوشته‌ی آنتوان چخوف، ترجمه بهاره نوبهار خاله آذر...ادامه مطلب
ما را در سایت خاله آذر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ekhaleazara بازدید : 23 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1402 ساعت: 15:02

شاید به کار بردن این اصطلاح چندان صحیح نباشد، اما به واقع یکی از « زنانه ترین» کتابهایی بود که خواندم.❤️‌ از آن کتابهایی که به من توانایی زیستن در درون یک زن پرشور یا دیوانه را در ساردنیا و جنوب ایتالیا می‌داد…کوهستان و مزارع و جنوب زمان جنگ را به تصویر می‌کشید…میلان مه آلود را دوباره برایم ترسیم کرد…از عشق ها، فرجام ها گفت…زنی که درد سنگ کلیه داشت،،اما این درد با درد هجر همراه شد…از همین کتاب: «مادربزرگ، که به دلش افتاده بود کهنه سرباز را خواهد دید، کرم های الیزابت آردن خرید. دیگر حدود پنجاه سال داشت و می‌خواست هنوز به چشم کهنه سرباز زیبا بیاید. البته چندان هم نگران این موضوع نبود. با اینکه همه معتقد بودند مرد پنجاه ساله هیچ وقت به زن همسن خودش نگاه نمی‌کند، مادربزرگ معتقد بود این استدلال ها فقط به کار مسائل دنیوی می‌آیند نه عشق. عشق نه سن و سال می‌شناسد و نه چیزی جز خودش را. و کهنه سرباز دقیقا چنین عشقی در دل داشت. آیا به محض دیدن مادربزرگ بلافاصله او را می‌شناخت؟ چهره‌اش چه حالتی پیدا می‌کرد؟ می‌دانست که در حضور پدربزرگ، بابا یا همسر و دختر کهنه سرباز، همدیگر را بغل نمی‌کردند، فقط دست یکدیگر را می‌فشردند و به هم نگاه می‌کردند، نگاه می‌کردند؛ تا سرحد مرگ. البته اگر با هم قرار ملاقات می‌گذاشتند و تنها بیرون می‌رفتند، اوضاع فرق می‌کرد. می‌توانستند همدیگر را ببوسند و برای جبران آن همه سال دوری، همدیگر را محکم بغل کنند…»*عکس روی جلد انقدر برایم ظریف و زنانه و الهام بخش داستان بود، که گوشواره هایی که زمانی از ایتالیا خریدم را آویزه‌ی گوش مادربزرگ این قصه کردم… خاله آذر...ادامه مطلب
ما را در سایت خاله آذر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ekhaleazara بازدید : 22 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1402 ساعت: 16:37

بچه که بودم یک نوار کاست ضبط شده از ترانه های گروه کر دختران داشتیم…یکی دوماه قبل، یاد ترانه رشیدخان همان گروه افتادم! سرچ کردم و بارها و بارها به اکثر ترانه های فولکلور این گروه مجددا گوش دادم…مشکل پسند، صنما، گل به سر عروس، کج کلاه خان، عروس آسمونا، جمال جمالو، رشید خان…برای اولین بار مشتاق شدم راجع به رشیدخان تحقیق کنم…امیرحسین خان شجاع الدوله ملقب به رشیدخان، حاکم قوچان در دوران ناصرالدین شاه قاجاری بوده. رشیدخان به تاریخ سی مهرماه سال هزار و دویست و هفتاد و دو هجری شمسی چشم از جهان فرو بست، و در مقبره خانوادگی در بارگاه امام رضا با تشریفات خاصی دفن شد. بیست و هفت روز بعد، زلزله‌ی مهیبی در قوچان رخ داد و عده زیادی از مردم زیر آوار کشته شدند. این دو‌حادثه به فاصله‌ی کم به وقوع پیوست و باعث سوگواری های پیاپی بین مردم کرمانج شد…و یکی از اشعاری که در مرثیه ها خوانده می‌شد و اسمر خانم همسر رشید خان در سرودن آن نقش داشته، ترانه رشید خان بوده…متن این ترانه به مرور دستخوش تغییراتی شده و طی سالهای متمادی در ردیف ترانه های شاد ایرانی قرار گرفت…مثال بسیاری از ترانه هایی که بدون توجه به متن غمگین آن بسیار بشکن زده و رقصیده ایم…امروز دو روزه للو فردا سه روزه لورشید نیومد للو دل میسوزه لووای وای رشید خان، سردار کل قوچانرفتی نگفتی للو یه یاری دارم لوتو شهر غربت للو دلداری دارم لووای وای رشید خان سردار کل قوچانحتی متن ترانه جمال جمالو ضیا آتابای، که این روزها در هندوستان فراگیر شده، هم حاکی از بی قراری دل مجنون در پی دختر سیاه زنگباری که آن زمانها به جنوب ایران مهاجرت کرده بودند، دارد…آﻫﺎی ﺳﻴﺎه زﻧﮕﻰ دﻟﻤﻮ ﻧﻜﻦ ﺧﻮن، وای ﺗﻮ رﻓﺘﻰ ﺳﻔﺮ ﺷﺪم ﭼﻮ ﻣﺠﻨﻮن…*قطعا بدون موسیقی و هنر، رنج این دنیا صد چندان خاله آذر...ادامه مطلب
ما را در سایت خاله آذر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ekhaleazara بازدید : 17 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت: 16:45

مدتهاست به این پذیرش رسیده ام که آن قدر عمر نخواهم کرد که نگران نشناختن آدمهای جدید، نرفتن جاهای دور، نخواندن کتابهای نو، از دست دادن فیلم‌های روز و هزاران نداشته و ندیده ها باشم…هروقت فرصتی باشد گریزی به گذشته می‌زنم، به کتابهای قدیمی که سالهاست دوست داشتم بخوانم، به فیلم‌هایی که نامشان را شنیده بودم اما قسمت تماشا نبود، به احساسات خاک گرفته‌ی قدیمی رنگ و بویی می‌بخشم…راستش روحم جلا پیدا می‌کند، من اگر دلبستگی،عاطفه، رنگ و نقشی بر زندگی دارم از همان قدیم ها دارم…سالها بود دلم می‌خواست سریال « مدار صفر درجه» را که آن زمانها جسته و گریخته چند قسمتی دیده بودم، با حواس جمع تماشا کنم…هفته قبل شروع کردم و تا نصف شبها نشستم! و چقدر کیف داد…موسیقی، شعر، تاریخ( حتی اگر به تحریف و دستوری)، زیبایی، چهره های طبیعی سالهای گذشته، تهران، پاریس، مجارستان، شیراز، حافظیه، خانه زینت الملک، جاده‌ی تخت جمشید…دیالوگ های قدیمی و آرام، لغات مهجور، و چشمهای زیبا و عاشق…عشقهایی که زیر آوار توطئه های حکومت ها و ادیان به خاک سپرده شدند…و من با صحنه به مرگ رفتن سرگرد فتاحی، بغضم شکست و در تنهایی ظهر این روز خانه، به یاد تمام کسانی که رفتند هق هق گریستم…حتی برای کسانی که نمی‌شناختم و بی وصال از این جهان رفتند، گریه کردم...با دیدن جاده‌ی تخت جمشید، هجوم خاطره هایم از شیراز، از کودکی تا چندسالی که آنجا زندگی کردم، مرا در بر گرفت…سپیده که سر بزند در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی برویدشبیه آنچه در بهار بوئیدیم .پس به نام زندگی هرگز نگو هرگز خاله آذر...ادامه مطلب
ما را در سایت خاله آذر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ekhaleazara بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت: 16:45

حس می‌کردم بعد از مدتها به تماشای یکی از فیلمهای طولانی و کلاسیک سینما نشسته ام. داستانی بسیار طولانی، با توصیف ریز به ریز جزییات و صحنه ها و مناظر، که از مزارع و روستاهای نبراسکا در غرب میانه‌ی آمریکا شروع می‌شود، جایی که تعدادی از مهاجران اروپایی در همسایگی کشاورزان آمریکایی به آرامی زندگی می‌کنند.کلود پسری سربه راه و درشت اندام و قوی، که مادری مذهبی و پدری زمین دار و دلال مآب دارد…پسری که کشف صحیحی از آنچه خود می‌خواهد، ندارد. شاید مدام در رودربایستی اطرافیان، ناگزیر به زندگی هایی ست که آنها می‌خواهند…به قول خودش، همیشه کارهای ناتمام دارد و انتخاب های اشتباه…تا جایی که آتش جنگ اروپا شعله ور می‌شود، و کلود این بار بالهایش را چونان عقاب می‌گشاید تا هدفی را انتخاب کند و شاید به اتمام رساند…داستانهایی از سفرهای طولانی با کشتی های قدیمی، کم نخوانده‌ام. بوی نا، رطوبت، تاریکی، استفراغ خشک شده ی طبقه های پایین کشتی را از نوشته های کتاب می‌توانم استشمام کنم! آنجا که موجهای طوفان زده، کشتی را در بر‌می‌گیرند، بیماری های واگیر و قحطی هایی که سرنشینان آن کشتی ها را تهدید می‌کند، داستانهای تکراری و سختی ست…و روایت تلخ تمامی جنگها…این‌بار، تجسم جنگل‌های سبز و گل آلود آغشته به توپ و خون و سنگر و ترکش…همرزمان و دوستانی که لاجرم جایی از هم جدا می‌شوند، زنها و دخترکانی که با عبوری لطیف، رنگی به سطور خاکستری و خون آلود داستان می‌پاشند…تلفیق زشتی های جنگ و هنر و عشق های خفته در خاک، همیشه درام های عجیبی می‌آفریند…از همین کتاب: «راهروهای کشتی بوی مرگ می‌داد. جوان های قوی، در حدود نوزده یا بیست ساله، وضعشان وخیم می‌شد و می مردند؛ چون شهامت خودشان را از دست داده بودند، چون دیگران می‌مردند. دکتر ت خاله آذر...ادامه مطلب
ما را در سایت خاله آذر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ekhaleazara بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت: 16:45

بیست‌و‌دو‌ یا بیست‌و‌سه ساله بودم، همراه پدر و مادر و مادربزرگم، به کیش رفته بودیم. اوایل پاییز بود، و هوا برای ما اهالی سرزمین‌های شمالی، به غایت گرم! اما دم غروب، حال مطبوعی می‌شد، خیمه‌ی آسمان آتش می‌گرفت، در انتهای بیکران، آبی دریا با گدازه های غروب پیوند می‌خورد…صدای موج هرچند لحظه یکبار، طنین آرامش بود.یکی از غروبها، انتهای اسکله‌ی چوبی، خانمی با مانتو و روسری مشکی چهارزانو و تنها رو به دریا نشسته بود…جلوتر که رفتیم، مادر و مادربزرگم سر حرف را باز کردند…رو که برگرداند، زنی با چشمهای فیروزه ای بود، و لبخندی زیبا و دندانهای کوچک مروارید…می‌گفت اهل شمال هستم، با همسرم به کیش اومدیم و لباس فروشی داریم…هرروز غروب برای تماشای دریا به این نقطه از جزیره میام…مامان پرسید احساس تنهایی نمی‌کنی؟ گفت با وجود دریا؟ نه…بعدها این سوالی بود که گاهی از آدمهایی که در شهرهایی ساحلی یا کنار رودخانه زندگی می‌کنند، می‌پرسم. اینکه «با وجود دریا، حوصله تون سر می‌ره؟ »از خیلی ها شنیدم که «دریا همیشه جوابه…وقتی خوشحالی، وقتی غم داری…وقتی هوا گرمه، روزهایی که سرد و ابریه…وقتی تنهایی، گاهی که با جمع هستی…»به گمانم پاییز دریا قشنگتر بود…تماشای آیین جمع کردن تورهای ماهیگیری…ارج نهادن به زحمات آدمهایی که با وجود سرمای آب تا زانو و کمر در آب فرو رفته اند…نگاه کردن به آبی دریا که همانند عشقی زیبا هرآن ممکن بود معشوق را ببلعد… خاله آذر...ادامه مطلب
ما را در سایت خاله آذر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ekhaleazara بازدید : 46 تاريخ : شنبه 20 آبان 1402 ساعت: 1:03

سیاه و سفید کردن عکس برای من دشوار است. گاهی موقع ادیت، امتحان می‌کنم، تماشا می‌کنم، لذت می‌برم…و بعد از چند لحظه عکس را دوباره به حالت اول درمی‌آورم. با اینکه تماشای تصاویر عکاسی سیاه و سفید راخیلی دوست دارم، نگاه به سایه و روشن ها بسیار جذاب هست، اما حذف نور و رنگ برای من دشوار است. چنان که استفاده‌ی مدام از رنگهای خاکستری و مشکی و سفید در مینیمال دیزاین منازل یا دفتر کار، امیدم را کم می‌کند…شاید به خاطر جغرافیایی‌ست که در آن بدنیا آمدم و زندگی می‌کنم… ما همیشه در پی رنگ و نور دویدیم…وعده داده شدیم به زرق و برق…آسمان دلهای ما بسیاری روزها تیره و لرزان بوده…و حذف همان نور آفتابی از کوچه ها و گرمای آجرهای قرمز دیوارها و رنگ لاکی فرش و سرخی گلهای سرخ از باغچه ها طی سالها، به اندازه‌ی کافی منظره‌ی چشمهایم را خاکستری کرده…از این رو تاب حذف خودخواسته‌ی رنگ و نور از تصویری زیبا از طاقهای بازار قیصریه قزوین هنوز در من نیست… خاله آذر...ادامه مطلب
ما را در سایت خاله آذر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ekhaleazara بازدید : 39 تاريخ : شنبه 20 آبان 1402 ساعت: 1:03

درسته پدیده‌ی ابرماه کم اتفاق میفته، اما میدونی قشنگیش به چیه؟ به اینکه پدیده‌ی سخاوتمندانه ای هست…همه میتونیم ببینیمش…من از پای پنجره‌ی خونه، تو از جاده ای در اروپا، تو از تراس خونه‌ت تو شهری دیگه، و تو، از پنجره ای دیگه تو همین شهر…و تو بیین ماه چه کیفی کرده، نورش رو پاشیده، یکی تو دریا، یکی تو خونه، یکی تو زندان، یکی تو خواب، یکی تو کویر…زیر این نور چراغ آسمان، خوب یا بد، خوشحال یا غمگین، عاشق یا فارغ امشب رو زندگی کرده… خاله آذر...ادامه مطلب
ما را در سایت خاله آذر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ekhaleazara بازدید : 42 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 21:10

رمان کلارا و خورشید نوشته‌ی کازوئو ایشی گورو، نویسنده‌ی ژاپنی‌ست که در سال ۲۰۱۷ برنده جایزه ی ادبیات نوبل شده است. راوی داستان، رباتی به نام کلاراست. در زمانه ای که ربات ها به عنوان دوست مصنوعی وارد زندگی خانوادگی نوجوانها می‌شوند. کلارا با نگاه موشکافانه‌ی خود قصد تحلیل روابط انسانی، عشق و بیماری و جدایی و موفقیت…را دارد.ادبیات جزیی نگر ژاپن، معمولا به قدری در توصیف اماکن، آدمها و احساسات قوی عمل می‌کند که از سختی تجسم غیرواقعیات و داستانهای سوررئال برای من می‌کاهد… بعد از خواندن نقدها، به گمانم رمان های قبلی این نویسنده که تبدیل به فیلم هم شده اند، جذاب تر از نحوه‌ ی روایت این کتاب باشند، البته در نهایت باید خواند و دید و نظر داد…گرچه ترجمه های روان امیرمهدی حقیقت، معمولا خواندن هر رمانی را دلپذیر می‌کند…از همین کتاب:-واقعا این رو باور داری،نه؟ باور داری که این کار به جوزی کمک می‌کنه؟-بله،بله، باور دارم.به نظر رسید چیزی درونش عوض شد. لبه‌ی صندلی نشست، و بعد مثل من با چشم های هوشیار به چپ و راست نگاه کرد. گفت: “امید”.این چیز لعنتی هیچ وقت دست از سر ما برنمی‌داره. سرش را کم و بیش با ناخشنودی تکان داد، ولی حالا نیروی تازه ای پیدا کرده بود… خاله آذر...ادامه مطلب
ما را در سایت خاله آذر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ekhaleazara بازدید : 42 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1402 ساعت: 0:31